پنج شنبه 92 مهر 11 , ساعت 2:39 عصر
یه تصنیف از ملک الشعراء بهار که بسیار زیباست...
.............................................
ز من نگارم...خبر ندارد...به حال زارم...نظر ندارد...
خبر ندارم....من از دل خود...دل من از من...خبر ندارد...
کجا رود دل...که دلبرش نیست...کجا رود مرغ...که پر ندارد...
امان از این عشق...فغان از این عشق...که غیر خون...جگر ندارد...
همه سیاهی...همه تباهی...مگر شب ما...سحر ندارد...
بهار مضطر ...مثال دیگر...که آه و زاری...اثر ندارد...
جز انتظار و...جز استقامت...وطن علاج...دگر ندارد...
ز هر دو سر بر...سرش بکوبد...کسی که تیغ...دو سر ندارد...
نوشته شده توسط دنیا | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ