سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] بسا کسى که با نعمتى که بدو دهند . به دام افتد ، و با پرده‏اى که بر گناه او پوشند فریفته گردد ، و با سخن نیک که در باره‏اش گویند آزموده شود ، و خدا هیچ کس را به چیزى نیازمود چون مهلتى که بدو عطا فرمود . [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 92 مهر 18 , ساعت 6:58 عصر

اولین بار یازده سالم بود که فکرش مثل جرقه زد به سرم و خیالش مثل خوره افتاد به
جانم. وقتی آقای فروشنده گذاشتش روی پیشخوان مغازه لمسش کردم، خیالم
راحت شد که لا اقل برای یک بارم که شده دستم بهش خورده!

شب اول فقط دلنگ دلنگ صدا می داد. آرشه اش کالیفن نداشت آخر.تشنه ی نواختن
بودم آن شب. جلسه ی اول کلاس عارف فقط بهم یاد داد چگونه استایلم را جمع و
جور کنم به آرشه ی ویالنم هم کالیفن زد. قد من به سه چهارم عارف هم
نمیرسید. ویالنم هم مثل خودم کوچولو و سه چهارم بود. چینی بود. صدایش بد
بود. ویز ویز می کرد انگاری دماغش را گرفته بودی. بچه بودم و ابله. نوا را
فقط در آرشه ی ویالن می جستم و آرشه فقط جیغ می کشید!.. ساز را بستم و
گذاشتم کنار... احمق بودم دیگر!

گذشت و گذشت. سیزده سالم شد. دوباره عاشق آن ویز ویز ها شدم. با ترس و
لرز پله های آموزشگاه را بالا رفتم. عارف موهایش ریخته بود ناگفته نماند
اندکی هم چاق شده بود. من هم رشد کرده بودم. انگشت هایم هم بزرگ شده بودند.
ویالن سه چهارمم هم برایم کوچک شده بود. اما سازم را عوض نکردم. هنوز عزمم
راسخ نبود.

دو اسفند چهارده سالگی بود که فهمیدم نازی رفته خدا را بغل کند. دیگر هم
بر نمیگردد. محزون شدم و بی حس. فرو رفتم در عالم افسردگی و یک حس مزخرف
نوجوانی که حس بی حسی نا میده بودمش. شش هفت ماهی با ویالنم خداحفظی کردم.
تیر ماه سال بعد برگشتم. آن موقع هم نوازی هشت بودم. برایم دشوار بود بزنمش. عارف نصیحتم میکرد. می دانست مسلوب الارده ام.

پانزده ساله که بودم از عارف قول گرفتم برایم ویالن دست ساز پیدا کند. چند ماه بعد یک ویالن چهار چهارمِ ایتالیاییِ قهوه ایِ سوخته تو اتاقم بود. به سرعت داشتم پیشرفت می کردم. شده یودم شاگرد عزیز دردانه ی عارف. مثل من را برای همه مثال می زد. همیشه از من می خواست برای بچه ها بزنم. می گفت با احساس می زنم. می گفت جسورانه آرشه می کشم. می گفت اگر همین طور ادامه بدهم جایم آن بالا بالا هاست....

اوایل هفده سالگی بود که مادر بزرگ مریضی اش شدید شد. چهارشنبه ها کلاس داشتم اما به خاطر او آخر هفته ها را می رفتم تهران. هر دفعه که مادر بزرگ را میدیدم گمان می کردم این آخرین بار است. این کابوس دراز دیر تمام شد. هفده فروردین بود که مادر بزرگ هم رفت پیش نازی.... چند ماهی می شد کلاس نرفته بودم... همان حس حزن انگیزِ لعنتی!

سیم می اش در رفته بود. هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم درستش کنم. وقتی ساز آدم خراب باشد مثل این می ماند که بچه اش سرطان گرفته. آدم مثل سیب زمینی جلز ولزش میگیرد.بعد از ظهر یکی از چهارشنبه های شهریور بود.

عارف گوشی را یرداشت: سلام به روی ماهت نوا جان!

دم غروب همان چهارشنبه یود که داشتم یکی یکی پله های آموزشگاه را می شمردم و می رفتم بالا. بیست و سه تا بود. عارف سر کلاس بود. اعصابش را خورد کرده بودم. حوصله ام را نداشت می گفت همیشه همه کار را ول می کنم. می گفت خودم هم نمی دانم چه میخواهم.. میگفت روی من حساب باز کرده بود. می گفت دوست داشت مرا دست چپ ارک سنفنیک ببیند. می گفت نا امیدش کردم. حق هم داشت ....

اوایل مهر بود که خودش زنگ زد. دعوتم کرد به مَستر کلاسِ استاد ظهیرالدینی... یعنی همین فردا... اما نه برای نواختن فقط برای تماشا... لیاقتم هم همین بود به راستی...


پ.ن: عنوان از متن آهنگ های محسن نامجو




لیست کل یادداشت های این وبلاگ